درویش بلاگ،وبلاگی برای همه
مطالب خواندنی،دکلمه و شعر ،عکس و...
عجب آشفته بازاریست دنیا...

[ پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۲۹ ] [ 9:20 AM ] [ مصطفی درویش خ ]
اگر برگ درخت در پاییز نمی افتاد، جایی برای روئیدن برگ های بهاری پیدا نمی شد.

انتظار مثل دريا مي مونه هر چقدر جلوتر ميري عميقتر ميشه

همه ي ما دل بزرگي داريم..خيلي بزرگ....چون گاهي دلمون به وسعت آسمون و زمين ميگيره....

عشق ابدي است و اگر نباشد عشق نيست .

در سكوت مي توان نگاه را معنا كرد و آن را با عشق به دل پيوند زد مي توان بهار را به ديدار برگهاي خزان زده برد و براي رازقي هاي اميد از عطر دوست داشتن گفت مي خواهم سكوت كنم و تنها به حرف نگاهت گوش كنم.

تو با من هرجوری باشی عاشق خستگی هاتم     عاشقم عاشق اشکات گنگ . گیج خنده هاتم     تو همه کار و کس این عاشق بی سرزمینی     مهربونی اگه حتی پای گریه هام نشینی...

اگه تمام خاک زمین باشی تنها مشتی از تو کافیست برای آنکه تا ابد بپرستمت!

نگاه نکن اگه دروغ خواهي گفت به کسي سلام نکن اگر خداحافظي در پيش است . دست کسي رو نگير اگر رها خواهي کرد . به کسي نگو دوستت دارم اگر ديگري در فکرت است

هيچ کس از راز دلم آگاه نيست.هيچ کس ازآه دلم به جز قلب تو خبر ندارد.من درمسير قلب توام.چون مسافري و مقصدم افق دورچشمان توست

هرز نكن ثانيه هاي قفس را،شتاب كن!ناب ترين لحظه من كه بسي خوشايندتر از پرواز است،روياي پرواز با تو است … !بيا در رويا غرق شويم.

دوستت داشتم ...يادت هست ؟ ...گفتم دوستت دارم ...و تو گفتي كوچكي براي دوست داشتن ....رفتم تا بزرگ شوم ...اما انقدر بزرگ شدم كه يادم رفت دوستت داشتم.

خانه هاي جدول زندگيم را دستان مهربانت يک به يک پر کرد و رمز جدول چنين بود: دوستم بدار

چه زيباست بخاطر تو زيستن وبراي تو ماندن وبه پاي تو سوختن وچه تلخ وغم انگيز است دور از تو بودن براي تو گريستن وبه عشق ودنياي تو نرسيدن ای كاش ميدانستي بدون تو وبه دور از دستهاي مهربانت زندگي چه ناشكيباست.

[ جمعه ۱۳۹۳/۱۰/۱۲ ] [ 8:43 PM ] [ مصطفی درویش خ ]

اﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ

ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺱ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍﻩ ﺑﺪﯼ،

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺍﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ!

ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ،

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺖ ﻣﯽ ﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ،

ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ

!

ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ،

ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺩﺍﺭﯼ، ﺣﺲ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ،

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﯽ،

ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ

  

کفش ها چه عاشقانه هایی با هم دارند!

یکی که گم شود دیگری محکوم به آوارگیست

. . .

 

اشک ها قطره نیستند

!

بلکه کلماتی هستند که می افتند

.....

فقط بخاطر اینکه : پیدا نمیکنند

 

کسی را که معنی این کلمات 

را بفهمد

.....!!!

 

 

[ جمعه ۱۳۹۳/۰۶/۱۴ ] [ 7:27 PM ] [ مصطفی درویش خ ]

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

نخواست او به من خسته-بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این؟که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه میکنی؟اگر او را که خواستی یک عمر

براحتی کسی از راه ناگهان برس...

رها کنی برود از دلت جدا باشد

به انکه دوست ترش داشته به ان برسد

رها کنی بروندو دوتا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق!هق!...تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که...نه!نفرین نمیکنم...نکند

به او که عاشق او بوده ام زیان برسد

خدا کند این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود ان زمان برسد

شعر از زنده یاد:نجمه زارع

[ جمعه ۱۳۹۳/۰۶/۱۴ ] [ 7:15 PM ] [ مصطفی درویش خ ]
رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم

آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم 

اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد 

که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم

شرمم از آینه ی روی تو می آید اگر نه 

آتش آه به دل هست نگویی که فسردم

تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان 

من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم

می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا 

حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم

تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم 

غزلم قصه ی دردست که پرورده ی دردم 

خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد 

سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

[ چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۳ ] [ 12:10 AM ] [ مصطفی درویش خ ]
به كويت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل اميد درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو كوته دستی ام می خواستی ورنه من مسكين
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

نيامد دامن وصلت به دستم هر چه كوشيدم
زكويت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حريفان هر يك آوردند از سودای خود سودی
زيان آورده من بودم كه دنبال هنر رفتم

 ندانستم كه تو كی آمدی ای دوست كی رفتی
 به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم

مرا آزردی و گفتم كه خواهم رفت از كويت
بلی رفتم ولی هر جا كه رفتم دربدر رفتم

به پايت ريختم اشكی و رفتم در گذر از من
از اين ره بر نميگردم كه چون شمع سحر رفتم

تو رشك آفتابی كی به دست سايه مي آیی
دريغا آخر از كوی تو با غم همسفر رفتم

[ چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۲۷ ] [ 9:51 AM ] [ مصطفی درویش خ ]
زمانه قرعه ی نو می‌زند به نام شما

خوشا شما که جهان می‌رود به کام شما

درین هوا چه نفس‌ها پر آتش است و خوش است
که بوی عود دل ماست در مشام شما

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که برمی‌دمد ز بام شما

ز صدق آینه کردار صبح‌خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

زمان به دست شما می‌دهد زمام مراد
از آنکه هست به دست خرد زمام شما

همای اوج سعادت که می‌گریخت ز خاک
شد از امان زمین دانه‌چین دام شما

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما

به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

[ سه شنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۹ ] [ 8:58 AM ] [ مصطفی درویش خ ]

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

 آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند

وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافله ی عمر میندیش

 گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست

دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

[ پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۱۸ ] [ 2:10 PM ] [ مصطفی درویش خ ]

.وفا.

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل

چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

بکن هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
[ پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۳۰ ] [ 11:40 AM ] [ مصطفی درویش خ ]

*در این دنیای بی مهری به دیدار تو دلشادم*

*کاش سرنوشت را بهانه نمیکردیم ...برای غربت تنهائیمان*

در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند

يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند

نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند

دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت از اين خراب تر نمي زند

گذر گهي است پر ستم كه اندرو به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند

چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمي زند

نه سايه دارم و نه بر بيفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسي تبر نمي زند

                                                                                            شاعر :هوشنگ ابتهاج

[ پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۲۳ ] [ 8:42 AM ] [ مصطفی درویش خ ]
........ مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

کنم هر شب دعا تا مهرت از قلبم رود بیرون،ولی آهسته میگویم،خدایا بی اثر باشد.
امکانات وب